نگاهت را نمی خوانم بگو تنها چه می گوئی
ز رویای غریب من در این دنیا چه میجوئی
نگاهی کردی و رفتی ندانستی چه ها کردی
ندانستی که دل بردی مرا ازمن جدا کردی
در این دیباچه عمرم به تو صد راز را گویم
به تو صد ناله شبگیر از این سرباز را گویم
نگاه تو خرابم کرد نگو هرگز نمی دانی
ویا از اشک سیل اسای این عاشق نمی خوانی
فدای ان نگاه تو که از دنیا رهایم کرد
از این مرداب وحشت زا به یک پرتو جدایم کرد
نگاه اخرینت را میان قاب رویائی
درون صحن قلب خود کشیدم من به تنهائی
که تنها با خیال خود نگاهت را ببینم من
ویا از باغ رویاها صدایت را بچینم من
دروغین بودم از دیروز؟! که از میلت رها گشتم
که از فردای عمر تو ،به صد حیلت جدا گشتم
برو خوش باشی ای تنها که من را زیرو رو کردی
مرا در شهر رویایم چه خوش بی ابرو کردی
|